همیشه یه اشتباهی هست که من مرتکبش بشم و واسه یه مدت مدید خوراک نوشخوار ذهنی داشته باشم!

حالا پایان خوش هم نشد به یه اتفاق خوش راضیم!!!!!

امشب میدونم که خوب نیستم اما نمیدونم چرا!!

زنده بودن بدون زندگی کردن مقوله قابل بحثیه که از عهده یه مرده متحرک خارجه!!!

امشبم ناخوشم ولی ناخوش نه هر ناخوشی!!!!

باید حرف بزنم ولی حتی حرف زدن هم از یادم رفته!!

حس میکنم با اون شقایق با هوشی که هیچوقت بی گدار به آب نمیزد فرسنگ ها فاصله گرفتم!!!

از احمق بودن متنفرم!!!چرا احمق شدم؟!

از ضعیف بودن بیشتر متنفرم!!!کی منو ضعیف کرد؟!

یجوری این دل کوفتیم رو ترس برداشته و گرفته که انگار هیچوقت آروم نبوده!!!!!