الد سیبروک

بعد از ظهر جان دلی بود...

یه نمایش نامه خوانی دبش...

الد سیبروک از وودی آلن...

نگاه عجیب نزدیکی داشت به تصورات من از زندگی مشترک!!!

بخشش همون چپوندن گند و کثافت زیره فرشه!!!!!البته کمی اسمش شریف تره...

پ.ن:شاید تیاتری شم!!!بهم میاد آیا؟!

هیچی...

واقعا هیچی...

بیست و سه سالگی خودمو درک نمیکنم!!!

همونجور که تک تک سالای قبل رو درک نکردم...

من مثل هم سن و سالام نیستم!!!!چرا؟!

 نمیدونم دنیام کوچیکه یا بزرگ...

من فرق دارم!!!!

دلخوشیام...

غصه هام...

نگرانی هام...

آرزو هام...

حتی سرگرمیامم با همه فرق داره!!!

چرا کسی نیست تو دنیا که مثل من باشه؟!

گمونم یه اشتباهی شده!!!نمیدونم تو بعد مکان یا زمان ولی میدونم که من به اینجایی که هستم تعلق ندارم...

جلو نیستم...عقبم نیستم...فقط مال اینجا نیستم...

نقطه!!!!

پایان...

کمی سلفژ...

کم تری سنتور...

باز از هیچی بهتره!!!

امروز جمعه عجیبی بود...

با خواهری رفتیم بیرون ولی نه به دل خوش و با حال باحال...

خدایا امشب خودت واسم یه آرزوی خوب کن...

مرسی...*_*