تنهایی...

امروز خوب بود....

نقطه سر خط...

نه بزار یکم تعریف کنم...

با دختر دایی جان رفتیم دور خوردیم و کیف کردیم...تو پارک دانشجو هم چرخ زدیم کمی آدمای متفاوت ببینیم که قسمت نشد...

آخرشب نوشت:مامان داره میره مسافرت واسه چند روز...دلم دود کرده...شاید به ظاهر یخت و تلخ باشم ولی...مامان به سلامت برو و برگرد...

کمی ناخوشم...

امروز شاید روز خوبی باشه!!!

"من در این گوشه ی از دنیا جدا مانده

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست..."


وقیح؟؟؟!!!!!

این دیگه یه خرده زیادی نبود؟!

داره حالم بهم میخوره...

از خودم...از خودم...از خودم...

این خودی که هستم رو نمیخوام...

این خودی که هستم از بین نمیره!!!!

دیگه نه چیزی واسه از دست دادن دارم و نه چیزی واسه بدست آوردن...

به خواب باید رفت...