بی وزنی...

حس بی وزنی عجیب است...

از تعلق نداشتن می آید...

و من تعلق ندارم به اطراف و چه بی وزنم تو دنیای این روزام...

بی تفاوت شدم به اطراف و اطرافیانم.بداخلاق و سرد،خیلی سرد....

امروز سنتور جان رو کوک کردم...

حال صداش بهتر شد!!!!یه آواز به نام قرچه کار کردم که عجیب ارتباط برقرار نکن بود و یه قطعه به اسم رنگ سه گاه موسی معروفی،خوش وزن و خوش دسته.فردا ادامش رو کار میکنم...

و اما سلفژ!!!!!!

باز هم کار نکردم.ترم جدید با این وضع سلفژم ابروم میره!!!!  ●_●

شب بخیر امشب:

رویا خوب است و رویا دیدن نعمت...

زمان...

دیشب گفتم زمان مهمه الانم میگم....

زمان رسیدن به هر چیز از خود اون چیز مهم تره!!!!!!!!

این جمله که میگه دیگه دل و دماغش رو ندارم!!عجب جمله ایست....

گاهی هم شاید زمان بعضی چیزا نگذشته باشه ولی آدمای عجیب تو رو بنظر خودت تاریخ گذشته و منقضی میکنن!!!!عجب...

آدم نباید به هیچی فکر کنه تا همه چیز ساده شه.

نوشخوار فکری ممنوع.بگیر بخواب بچه جون نصفه شبی...

شب بخیر امشب:

آدمای متظاهر آدمای خطرناکین چون اونا به خودشونم رحم نمیکنن خود واقعیشونو له میکنن،زندانی میکنن!!!چه برسه به تو که...


تابستان خیلی گرم خر است...

امروز جوری هوا گرم بود که من دقیقا ذرات حاصل از تبخیر خودم رو به صورت معلق در هوا مشاهده کردم...

قسمت وحشتناکش اینجاست ک اومدم خونه زیر کولر یه کم بخوابم سرحال شم که برق زحمت کشید رفت...

کلا من اگه جای خدا بودم ترتیب فصل ها رو اینجوری میکردم:

پاییز یواش

پاییز

زمستون یواش

زمستون

والا بخدا...

خیلی هم شیک و مجلسی بود...

بعضی کارا هستن آدم باید انجام بده ولی خب زیاد پاش نمیکشه اون سمتی اما فکر کردن ناخودآگاه به اون کار از انجام دادنش بیشتر انرژی میگیره و آزار دهندنست!!!!!!

اصلا هم منظورم تمرین سلفژ نیست...

فردا باید هم سنتور کار کنم هم فلوت هم تنبک...

و اگه خدا بخواد سلفژ...

یه حسی بهم میگه خدا زیاد هم نمیخواد،مگه نه خدا جون؟؟؟به نظر تو هم سلفژ مثل قابلمه تفلون میمونه نه؟؟؟؟⊙_⊙

هدف داشتن مهم است.

قدم گذاشتن در راه رسیدن به اون هدف هم...

ولی به نظر من زمان از همه چیز مهم تره!!!هر چیزی یه وقتی داره...

بعععععله...

و یهوی فاز آهنگ half of us گروه پالت...

خوابم میاد...

نمیدونم چرا انقدر تازگیا خوابم میاد...

یجورایی حس میکنم دارم تو خوابم زندگی میکنم...

دنیای بیداریم آرومه آرومه و دنیای خوابم همرنگ آرزوهام!!!!

از این کرختی و یکنواختی بیداریم راضیم ولی خب از طرفی هم این قضیه باعث شده بیشتر بخوام خواب باشم،تو دنیایی خود ساخته که همه چیزش رو دوست دارم!!!!!

امروز از کتاب ردیف صبا دو درس کار کردم...

باید بیشتر رو درس و سازم تمرکز کنم...

کاش میشد سلفژ رو تو خواب کار کنم،زیاد دوستش ندارم گیجم میکنه...

خداحافظی امروز:

هرکسی تو زندگیش یکی رو داره که نداره...

مکس عزیزم تو انیمیشن مری و مکس

تبریک به خودم...

همه چیز با قبل خیلی فرق کرده و این دلیل اصلی ساخت این وبلاگه!!!!!

دیگه به جرات میتونم بگم که شقایق بزرگ شده.

الان همون جایی هستم که میخوام،یجورایی مثل قصه های شاه پریون دوران تاریکی سر اومده.تاریکی هایی که خودم با خاموش کردن چراغای زندگیم به وجود آورده بودم.

الان دیگه دانشجوی موسیقی شدم،یه سنتور مهربون دارم که صداش واسم آرامش بخش ترین صدای دنیاست...

دیگه نه به خودم سخت میگیرم نه به اطرافیانم و نه به زندگیم و چه حال باحالی داره این سادگی و راحتی!!!

واسه شب بخیر امشب:

*زندگی بدون موسیقی اشتباهی بیش نیست.فردریش نیچه*