-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 فروردین 1395 17:41
اشک ها فریاد میزنند... و حنجره!!!!سکوت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 فروردین 1395 16:04
از واقعیت تا رویا!!!!فاصله ای به اندازه بستن چشم ها!!!! چشم ها را باید بست... دنیای دیگر باید دید... امروز دلم نمیخواست از خواب بیدار شم...
-
شکوه...
سهشنبه 10 فروردین 1395 02:16
من اگر جای سنتور جان دل بودم قطع به یقین شکایت نامه ای علیه خودم و مضراب ها مینوشتم به این مضمون: "دخترک بی رحم،دلخور از بی رحمی روزگار بر تن خسته ام میکوبد رفیق های جان را!!!امانم دهید..." نمیدونم چرا من با خودم حرف میزنم ولی خودم جوابم رو نمیده!! خودم!!!قهری؟! کاش سلفژ نبود تا با خیال راحت میگفتم پس این...
-
یه وقتایی...
پنجشنبه 5 فروردین 1395 02:22
یه وقتایی آدم واقعا دلش میخواد با یکی غیر از خودش حرف بزنه... انسانم آرزوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفند 1394 02:16
سال داره نو میشه!!! نگرانم از نو نشدن خودم...
-
یکی برای همه...
چهارشنبه 26 اسفند 1394 18:50
بخشیدن و بخشنده بودن سخته...مخصوصا واسه چچیزی که دوستش داری!!!اینجاست که باید انتخاب کنی کیو یا چیو بیشتر دوست داری!!! نمیدونم من خود بخشنده پنداری مزمن گرفتم یا واقعا اینجورم؟! نمیخوام بخشنده باشم...حتی راجع به یه بلوز ساده...وقتی نمیتونم از چیزی که بخشیدم دل بکنم این بخشندگی به چه درد میخوره؟! اه...
-
جان دل ها...
چهارشنبه 26 اسفند 1394 01:46
دبروز یه کیبورد هم به جان دل ها اضافه شد...برای تمرین سلفژ... دیگه هیچ راه فراری از تمرین سلفژ نیست... سنتور...تنبک...فلوت...کیبورد...کار کمی سخت شد... بماند که چقدر کتاب واسه خوندن و مطلب واسه یاد گرفتن دارم... چرا همش دیره؟!هر چی جلو میرم باز عقبم...عجبا!!!
-
خوابم میاد...
یکشنبه 23 اسفند 1394 02:20
وقتی خواستم این عنوان رو بنویسم دیدم قبلا هم ازش استفاده کردم!!! گمونم چون اصولا من دختریم که زیاد خوابش میاد و خودم دلیلش رو بهتر از هر کس میدونم... از پرحرفی بی حرف شدم!!!! اوضاع ساز و آواز و درس و تمرین خیلی خوب نیست... از این ببعد قرار شده سنتور رو با مترونوم کار کنم...صرفا برای قطعات ضربی کتاب استاد...
-
امروزم...
پنجشنبه 20 اسفند 1394 00:35
امروز یه تنبک جدید جان دل شد... همه چیزش جان دله...صداش...ظاهرش...امیدوادم قدمشم جان دل باشه... از بیرون که به خودم نگاه میکنم حس در جا زدن به خودم منتقل میکنم... تغییر باید کرد... سالی که داره میاد،دوم چرخه زندگی من پر میشه!!!!سال میمون... کاش سال خوبی باشه!!!! سلفژنوشت:مد های کلیساااااااایی!!!!!این دیگه واقعا...
-
حال و هوای عید...
شنبه 15 اسفند 1394 23:47
حال و هوای عید،حال و هوای تمرین رو از سرم پرونده!!! البته بیشتر تقصیر سلفژه تا عید!!!! امروز به خرید گذشت... تمام شهر پر شده از ماهی قرمز و سبزه!!! دلم واسه ماهیا میسوزه!!! ضرب المثل نوشت:شریک اگه خوب بود خدا خودش شریک میگرفت!!!!(برسم)
-
اندر احوالات این چندوقت...
پنجشنبه 13 اسفند 1394 14:53
اگه بشه گفت هپروت واقعا یه جایی هست که فکر آدما گاهی توش زندگی میکنه باید بگم که من الان مدت طولانیی میشه که هپروت نشینم... همه چیز خوب است و نیست... تنبک جان برگشت خورد به کارگاه حلمی...قراره تنبک دیگه ای جان دل شود... اوضاع سلفژ سروسامان خوبی ندارد... تمرینای دو نفره من و دوست چلیستم در وضعیت خوبیست صرفا برای...
-
معجزه...
جمعه 23 بهمن 1394 16:33
دیشب قبل از خواب به خدا گفتم: 'خدایا یعنی میشه صبح که از خواب پامیشم یه معجزه تو زندگیم اتفاق افتاده باشه؟! یه چیزی که واقعا اسمش معجزه باشه...مثل داستانا...' صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بدنه تنبکم ترک برداشته... و خداوند معجزه گر تواناست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 مهر 1394 22:30
انتخاب واحد خر است... حذف و اضافه از آن هم خر تر است...
-
با کلی تاخیر...
شنبه 4 مهر 1394 13:01
این چندوقت همه چیز راکد و نسبتا خوب است... اندر احوالات این مدت باید بگم که تنها چیز متفاوت و تاثیرگذار اجرای سجاد افشاریان بود... طنز تلخی که درد من و ما و هم نسلای ما رو بیان کرد و اونایی که باید میشنیدن و میفهمیدن فهمیدن... تو دانشگاه هم هنوز اتفاق خوبی نیوفتاده!!!!!!!
-
این روزای من...
جمعه 27 شهریور 1394 22:18
دانشگاه شروع شده... دو گروه با هم ترکیب شدن... بابد دید چی قراره بشه... دیشب و امروز رو خیلی دوست میداشتم... دیشب خونه داییم بودیم و امروز واسه اولین بار رفتم امام زاده داوود و بعد از اون هم رفتیم دریاچه... حال و هوای امام زاده جالب بود... در کل عالی بود و من حسابی خستم بعد از یه هفته عجیب با پایانی خوش... فردا بابد...
-
امروزم...
شنبه 21 شهریور 1394 19:40
با خواهر جان رفتیم بیرون... کوچولوی دوست داشتنیه خودمه!!!! کی باورش میشه این خانوم کوچولو سال دیگه دانشجو میشه؟؟؟؟ امروز رو دوست میداشتم بخاطر مریمم که باحال ترین دارایی زندگیمه... علاقه مشترکمون پیاده روی تو ولیعصره... رستوران گردی و سفره خونه نوردی... آهنگ نوشت: میگذره این روزا از ما ما هم از گلایه هامون عادی میشن...
-
نظریه آخر شب...
جمعه 20 شهریور 1394 02:02
به نظر بنده همه احمق ها الزاما خوش قلب و مهربون نیستن ولی تمامی آدم های خوش قلب به طور حتم احمق اند... والسلام...
-
روزهای خوب...
سهشنبه 17 شهریور 1394 00:29
این روزها خوب است... طعم دنیای اطرافم شیرین است... دوستم سهیلا داره مادر میشه و این قشنگ ترین خبر این چند روزه... کلا گمونم خاله مهربونی بشم... دیروز بچه ها خونه ما جمع بودن همه چیز عالی و مهربون بود... وجود دوست تو زندگی ضروریه... در ضمن نیم کیلو وزن کم کردم که خیلی خوشحالم... ولی در عوض امروز رفتم دیدم باشگاهمون...
-
بی سازی...
چهارشنبه 11 شهریور 1394 22:57
میگن یه نظریه هست که میگه اجزای بدن آدما در حال نواختن نت های مختلفن و در کنار هم هارمونی اون فرد رو تشکیل میدن و در اثر بیماری یا هر اتفاق ناخوشایندی این هارمونی بهم میریزه... گمونم این باشگاه بی موقع هارمونی بدن من رو نابود کرده جوری که حتی با آمپول و قرص هم درست نمیشه... کاش زودتر خوب شم چون دو روزه بی ساز دارم سر...
-
اندر احوالات باشگاه رفتنم...
سهشنبه 10 شهریور 1394 22:24
اونقدر کل جونم درد میکنه که نمیتونم تکون بخورم... آیا من پیر شدم یا تو این یک ساله برنامه های باشگاه ها اینچنین سخت و نفس گیر شده؟؟؟؟ یعنی میشه فردا خواب بمونم نرم باشگاه؟؟؟ به خاطر این بدن درد لعنتی اصلا تمرین نکردم...
-
باشگاه...
دوشنبه 9 شهریور 1394 22:34
امروز بالاخره طلسم باشگاه رفتنم شکست... ولی دیگه سنم رفته بالا یکم که ورزش میکنم حال مرگ بهم دست میده... دیشب بر سر مضراب جان کلاه نمدی گذاشتیم،چه خوش صدا سازی دارم و چه خوش دست مضرابی... کماکان در حال روان کردن دست در شور هستم... وضعیت تمرین سلفژ مساعد است... فلوت و تنبک جان از من دلخورن و همراهی نمیکنن چون کمتر میرم...
-
قلنج خر است...
شنبه 7 شهریور 1394 01:09
امروز قلنج کرده بودم... وحشتناک بود... هیچ کاری نتونستم بکنم... کلی وقت از دست دادم...
-
بزن و بکوب...
جمعه 6 شهریور 1394 04:45
شب سرشاری بود.. پر از شوخی و خنده... ابتدا زیارت اهل قبور و بعد سرخه حصار و... تا همین الان یعنی چهار و نیم صبح... با خاله های جان و خانواده توتی... تو راه برگشت جلوی پادگان ها زدیم بغل و صدای آهنگو رسوندیم به آسمون و پسرا رقصیدن،جوری جو باحال بود که یه ماشین که رد شد دنده عقب گرفت و میخواستن پیاده شن اونا هم برقصن که...
-
خواب...
پنجشنبه 5 شهریور 1394 16:37
گاهی وقتا فقط دلت میخواد که بخوابی... دلم برای خاطراتی که هیچوقت شکل نگرفت،لحظاتی که هیچوقت سپری نشدن و آدم هایی که هیچوقت ندیدمشون عجیب تنگ شده... خاطرات و لحظات و آدم هایی که اگر داشتمشون... همینه که باعث میشه همش خوابم بیاد... شاید اونجا منتظرم باشن... موسیقی نوشت: سازم صدام نمیکنه...
-
فاصله زمانی...
چهارشنبه 4 شهریور 1394 23:11
فاصله زمانی... امان از آوازهای دشوار... باید تمرینم رو بیشتر کنم... خیلی بیشتر... امروز خوب بود بسیار... سارا و مریم اومدن اینجا،مریم موهام رو برام بافت... غروب هم رفتیم سرخه حصار... ولی الان سرم سنگینه... خیلی ذهنم مشغول این حفظ فاصله زمانیه!!!!
-
برنامه...
سهشنبه 3 شهریور 1394 20:45
باید یه برنامه جدی بریزم اینطوری نمیشه... ماه دیگه یونی شروع میشه و من زیاد تغییری نکردم... تمرین ها خوبه ولی حالمو خوب نمیکنه یعنی بیشتر از اینها از خودم توقع دارم...
-
هیچی...
سهشنبه 3 شهریور 1394 00:49
کلا هیچی... مگه میشه آخه؟؟؟؟ تابستون به کلی خر است...
-
گذشته ها...
یکشنبه 1 شهریور 1394 19:42
چند روزیست مشغول شقایق دو سال پیشم... وبلاگی که تنها مرهم بود... چقدر تنها بودم... الان دیگه نیستم؟؟؟؟؟ من مقصر نبودم ولی همه منو مقصر میدیدن!!!!! من مقصر بودم؟؟؟؟؟؟ بالاخره دو سال و نیم گذشت و داغ دل سرد شد ولی خب دیگه هیچی مثل قبل نشد.... شقایق تنها شد و تنها موند... نه اینکه بخواد تنها بمونه دیگه نمیتونه به آدما...
-
گروه کر یونی...
یکشنبه 1 شهریور 1394 19:15
رفتن تو گروه کر یونی واسه اجرای شهریور آزاد بود ولی من نرفتم... چرا آخه؟؟؟؟ تو تمرین امروزشون حبیب بدیری اومده بود... دلم سوخت... کاش بودم... تمرین امروز بد نبود ولی کلا حال امروزم خوب نیست....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 مرداد 1394 01:45
روزا و شبای لوس...