-
الد سیبروک
سهشنبه 31 فروردین 1395 00:09
بعد از ظهر جان دلی بود... یه نمایش نامه خوانی دبش... الد سیبروک از وودی آلن... نگاه عجیب نزدیکی داشت به تصورات من از زندگی مشترک!!! بخشش همون چپوندن گند و کثافت زیره فرشه!!!!!البته کمی اسمش شریف تره... پ.ن:شاید تیاتری شم!!!بهم میاد آیا؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 فروردین 1395 19:16
هیچی... واقعا هیچی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 فروردین 1395 03:58
بیست و سه سالگی خودمو درک نمیکنم!!! همونجور که تک تک سالای قبل رو درک نکردم... من مثل هم سن و سالام نیستم!!!!چرا؟! نمیدونم دنیام کوچیکه یا بزرگ... من فرق دارم!!!! دلخوشیام... غصه هام... نگرانی هام... آرزو هام... حتی سرگرمیامم با همه فرق داره!!! چرا کسی نیست تو دنیا که مثل من باشه؟! گمونم یه اشتباهی شده!!!نمیدونم تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردین 1395 23:06
کمی سلفژ... کم تری سنتور... باز از هیچی بهتره!!! امروز جمعه عجیبی بود... با خواهری رفتیم بیرون ولی نه به دل خوش و با حال باحال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردین 1395 01:02
خدایا امشب خودت واسم یه آرزوی خوب کن... مرسی...*_*
-
چتر بنفش....
چهارشنبه 25 فروردین 1395 23:20
شنیده ها و دیده ها همیشه نیمی از حقیقته!!! نمیدونم چرا شنیده ها و دیده ها جور درنمیاد؟! کی دروغ میگه؟!رفیق یا نگاه متهم؟! غم نوشت:امروز آگهی ترحیم یکی از بچه های کارگردانی رو آوردن زدن جلوی در...دل دوستاش خون بود...دلم سوخت برای اون جوون و رفیقای جوونش... چتر نوشت:دیروز با چتر بنفشم با مریم بارون گردی کردیم و امروز با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 فروردین 1395 01:15
دلم میخواد حرف بزنم...بنویسم... ولی میترسم جنبه سبک شدن نداشته باشم یهو از جو زمین خارج شم... ما کلا با حرفای رو دلمون سنگین بمونیم سنگین تره○_○
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 فروردین 1395 22:34
امروز از اون روزها بود... خاطره انگیز...بارونی...بارونی...بارونی... رستوران... کافه... تیاتر... خنده... حال من خوب است... غرنوشت:کاش میشد عصبانیت رو کنترل کرد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردین 1395 23:36
عصبی و بداخلاق و اینجور چیزا نیستم... برعکس آروم و خوبم ولی حال تعریف کردن ندارم... غر نوشت:سلفژ!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردین 1395 01:55
فردا شب که برگردم احتمالا عصبی و داغون و دل نچسبم... پر دل و جرات شدم...میرم سمت شرایطی که بهشون رقبتی ندارم!! گمونم دیگه دارم واقعا بزرگ میشم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 12:26
بازم دیر شد... دیگه شکوفه های سفید به خوابم نمیان!!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 00:31
اینکه آدم کسی رو نداشته باشه باهاش آخر شب حرف بزنه از یه جهت خوبه!!! اینجوری مجبورم یکم که با خودم حرف زدم بخوابم...بعد صبح میتونم طرفای یازده پاشم و کمی تمرین کنم... تو این فکرم واسه بالشم چشم و دماغ و دهن بکشم بزارمش رو به روم!!!به نظر موجود معاشرتی ای میاد!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردین 1395 00:35
بخوابم یا بنویسم؟! جالبه که کلا این وسط گزینه ای به اسم تمرین وجود نداره... سلفژ یه تابو عظیم بود که با شناخت بیشتر استاد مربوطش به یه کابوس تبدیل شد... حالا مونده ساز و درسای تءوری وار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 فروردین 1395 19:39
خوابم میاد... Wolfs!!!!!! عجیب ترین کارم... امشب پر از کارم و خالی از حوصله...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 فروردین 1395 12:17
خدایا ممنون که فردا شد... گاهی فقط یه فردا شدن کافیه تا خوب شم...
-
شکوفه های سفید...
چهارشنبه 18 فروردین 1395 23:57
دیشب خواب خوبی دیدم... یه خواب از جنس شکوفه های سفید که روی موهام سنجاق شدن.. اونقدر خوب بود که نمیخواستم بیدار شم...نمیخواستم تموم شه دنیای شکوفه ها... امروز چیزایی دیدم و شنیدم که وحشت کردم از دنیا...وحشت کردم از آدماش... و ترجیحم اینه که غرق شم تو دنیای شکوفه ها... کاش میشد بیدار نشد... کاش میشد توی دنیای شکوفه های...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردین 1395 21:31
دنیا شده یه گنداب بزرگ... خدایا مهمون من باش یه قهوه و کلی درد و دل... خواهش میکنم علاوه بر گوش دادن جواب بده... امشب اگه باهام حرف نزنی میمیرم از حرفای ناگفته.... امشب بیشتر از هر وقتی تنهام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردین 1395 01:45
امشب چه پرحرف بودم و بی کس... بماند...میگذره... فردا برای کلاس سلفژ خواب میمونم...این خواست منه!!پنج ترمه شدن اصلا چیز وحشتناکی نیست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردین 1395 00:40
من در مورد گذشتم صرفا متاسف و شرمنده ام نه چیز دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردین 1395 17:39
وقتی سلفژ وادارت میکنه به پنج ترمه شدن فکر کنی!!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1395 22:34
امروز،روز من بود... هدفون،اتوبوس،خیابونا و کلی حال خوب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1395 03:46
تافی شکلاتی با مغز کارامل تو بی خوابی عجیب جواب میده!!!!! کاش بیشتر داشتم -_-
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1395 03:41
گمونم یکی خوابای منو دزدیده!!! فردا باید برم دانشگاه...این انصاف نیست...خواب منو پس بدید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 فروردین 1395 17:31
هزار بار نوشتم و پاک کردم... همین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 فروردین 1395 02:37
بعضی از نگاهای نگران یه جور خوبی قشنگن... بعضی از رفاقتا حال عجیبی دارن... اینا رو از تو فیلمایی که میبینم فهمیدم!!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 فروردین 1395 01:55
اینکه دلم گرفته چیز تازه ای نیست... ولی اینکه یجوری گرفته که تا حالا نگرفته بود خیلی تازست... یه اضطراب عجیبی قاطیش داره... به قول رضا یزدانی: توی دلم یه پارگان سرباز انگار رختاشونو میشورن
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 فروردین 1395 22:42
و باز هم دانشگاه... باز هم سلفژ... درب خروج از کدوم طرفه؟؟؟؟!!!!
-
وقتی همه خوابن...
جمعه 13 فروردین 1395 04:42
تو محل ما یکی خروس داره!!!!اون خروس الان داره میخونه و من هنوز بیدارم... علاوه بر صدای اون خروس صدای جاروی رفتگری که صبح خروس خون داره کار میکنه هم گوش نوازه...مثل گوش دادن به غمگین ترین سمفونی دنیاست تو سکوت و ظلمات شب... خیلی وقتا تا صبح بیدار بودم ولی هیچوقت گوش نمیدادم به دنیا... شاید اولین باره که فهمیدم وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 فروردین 1395 04:12
هر روز که میگذره بیشتر متوجه میشم جایی که وایسادم هیچ ربطی به من نداره!!! نمیدونم این اشتباه از کجاست ولی من واقعا میخوام اونجایی باشم که آدمایی از جنس خودم داره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 فروردین 1395 23:13
آدمایی که میتونن کنار هم بخندن آدمای خوشبختین... اونا دلیل کافی واسه با هم بودن رو دارن... کجا به خنده میرسیم؟!