-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 02:20
ولفز بچم بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 00:54
امروز اصلا روز خوبی نبود... این روزها کلا روزهای خوبی نیستن... چقدر حرف دارم ولی گمونم حرف زدن هم از یادم رفته... سخت میگیرم؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشت 1395 18:42
خدایا داری عصبانیم میکنی!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشت 1395 18:36
عمیقا دلم گرفته... ولفزم... نامردیه رفاقتت رو پای حماقتت بزارن... وای خدا جون چرا انقدر داغ کردم؟!یه بچه بازی که به روزمرگی تبدیل شده بود تموم شده...غصه نداره که... کاش نصفه نمیموند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشت 1395 11:16
کلاسم کنسل شده ولی نمیدونم چرا شال و کلاه کردم برم بیرون؟! شاید بخاطر ولفز... شاید بخاطر دلم... شایدم بخاطر اینکه دنبال راه فرارم...حالا از چیشو خدا عالمه!!!! پیش به سوی اتوبوس و هندزفری و یه دنیا حال خوب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشت 1395 03:11
کاش رویا واقعیت بود و زندگی وهم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اردیبهشت 1395 21:18
نخواب... رویا نبین... دل نبند... بالاخره یه روزی چشماتو باز میکنی!!! نزار با باز کردن چشمات مرگ رو ببینی... خواب مرگه نه بیداری!!!!! تو مردگی زندگی نکن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اردیبهشت 1395 17:18
غروب جمعست... گمونم همین یه جمله کافی باشه واسه وصف حالم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اردیبهشت 1395 01:23
یادم نیست گفته بودم که دو تا کاکتوس به کاکتوسای جان دلم اضافه شدن یا نه؟! ولی نمیدونم کاکتوسام چشون شده!!!! مراقبشونم ولی یکی دوتاشون ناخوشن... گمونم آفتاب میخوان!!! نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 12:01
انقدر فرق کردم که خودم خودم رو نمیشناسم... من چمه؟! حس میکنم درونم یه شقایق جدید متولد شده که خیلی متفاوت تر از خودمه... شاید شقایق بیست و سه سالگیه!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 23:27
اون از من زیبا تره!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 21:30
نمیدونم خسته ام رو چجوری بنویسم که حق مطلب ادا شه... خسته ام... خسته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 21:09
یه جای کار میلنگه!!!ولی کجا؟!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 02:00
من کجا خوابم برد؟! چرا حس میکنم زندگیم یخ زده؟! یکی که از بیرون زندگی منو میبینه چی دستگیرش میشه؟! واقعا حس میکنم راهمو گم کردم... پ.ن:امروز اولین جلسه کلاس تیاتر بود...خوب بود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 02:04
دلم هوایی شده... هوایی کسی که هیچوقت ندیدمش... دلتنگ خاطراه ای که هیچوقت نداشتمش... با خودم مرور میکنم زندگی ای که هیچوقت... زندگی من جای دگریست... کاش میشد هر وقت که میخوایم بخوابیم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 اردیبهشت 1395 00:11
امروز گرم بود ولی خوب بود!! تولد بم بم رو با آبجی کوچیکه جشن گرفتیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 23:37
حالم یه جور عجیبی یه جوریه!!!! گمونم جملم گویای همه چیز بود!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 02:42
امشب از اون شباست... از اون شبا که دلم میخواد حرف بزنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 00:36
روز سرشاری بود... پر از خنده... چهارشنبه نزدیکه!!!!سلفژ...فریاااااااااد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 02:18
دلم بارون میخواد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 21:17
من فقط میخوام بدونم این دشتی از کی اجازه گرفته انقدر سخت شده!! خب گردنم شکست از بس یه نگام به ساز بود یه نگام به کتاب... استاد س خر است... آخه یکی نیست بگه درس نداده چیو میخوای امتحان بگیری؟!اونم هیءت ژوری؟!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 19:00
من همینم...دختر بدشانسی که با چشم بسته زندگی میکنه... دختر بیست و سه ساله ای که هنوز سریال کره ای میبینه... دختری که نمیخواد تاثیر گذار باشه،فقط میخواد بگذره...البته خوش... مثل دخترای دیگه دنبال لب قلوه ای و ژست دافی نیستم... تو خیایون با بیخیالی پیراشکی شکلاتی یا بستنی قیفی میخورم و نگران پاک شدن رژم نیستم... وقت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 اردیبهشت 1395 19:34
سلفژ پر... سنتور پر... دلم میخواست کسی بود باهاش میرفتم رو پشت بوم میشستم و غروب رو نگاه میکردم...کم شدن نور...تاریک شدن...خنکای غروب... تفاوت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 اردیبهشت 1395 01:39
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 اردیبهشت 1395 00:47
کاش نه گفتن بلد بودم!!! کاش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 20:49
خیلی خوابم میاد... چرا تمریناتم اینجوری پیش میره؟! خستم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 14:09
امروز روز درسه... شقایق لطفا دل بده به کار!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 01:04
خواهرم حجابت رو رعایت کن!!! اولین حرفی که هر کسی بعد از شنیدن این جمله به ذهنش میتونه برسه چیه؟! چقدر بدم میاد از مثلا انسان های مدعی که گویا دربون بهشت و جهنمن!!! اونقدر چادرش کثیف بود که میتونست به تنهایی ناقل طاعون بین خیل آدما باشه... 'خانم ما دو قشر متفاوتیم که توی یه جامعه زندگی میکنیم!!نباید کاری بهم داشته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 12:56
کی میدونه راه فرار کدوم طرفه؟! گم شدم گویا!!!! پیدا بایدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 00:42
استاد متواریست یا بی مسءولیت؟! هر چه هست ما را خوش است...