کاش رویا واقعیت بود و زندگی وهم...

نخواب...

رویا نبین...

دل نبند...

بالاخره یه روزی چشماتو باز میکنی!!!

نزار با باز کردن چشمات مرگ رو ببینی...

خواب مرگه نه بیداری!!!!!

تو مردگی زندگی نکن...

غروب جمعست...

گمونم همین یه جمله کافی باشه واسه وصف حالم...


یادم نیست گفته بودم که دو تا کاکتوس به کاکتوسای جان دلم اضافه شدن یا نه؟!

ولی نمیدونم کاکتوسام چشون شده!!!!

مراقبشونم ولی یکی دوتاشون ناخوشن...

گمونم آفتاب میخوان!!!

نمیدونم...

انقدر فرق کردم که خودم خودم رو نمیشناسم...

من چمه؟!

حس میکنم درونم یه شقایق جدید متولد شده که خیلی متفاوت تر از خودمه...

شاید شقایق بیست و سه سالگیه!!!!!!