بازم دیر شد...

دیگه شکوفه های سفید به خوابم نمیان!!!!


اینکه آدم کسی رو نداشته باشه باهاش آخر شب حرف بزنه از یه جهت خوبه!!!

اینجوری مجبورم یکم که با خودم حرف زدم بخوابم...بعد صبح میتونم طرفای یازده پاشم و کمی تمرین کنم...

تو این فکرم واسه بالشم چشم و دماغ و دهن بکشم بزارمش رو به روم!!!به نظر موجود معاشرتی ای میاد!!!

بخوابم یا بنویسم؟!

جالبه که کلا این وسط گزینه ای به اسم تمرین وجود نداره...

سلفژ یه تابو عظیم بود که با شناخت بیشتر استاد مربوطش به یه کابوس تبدیل شد...

حالا مونده ساز و درسای تءوری وار...

خوابم میاد...

Wolfs!!!!!!

عجیب ترین کارم...

امشب پر از کارم و خالی از حوصله...

خدایا ممنون که فردا شد...

گاهی فقط یه فردا شدن کافیه تا خوب شم...