اشک ها فریاد میزنند...

و حنجره!!!!سکوت...

از واقعیت تا رویا!!!!فاصله ای به اندازه بستن چشم ها!!!!

چشم ها را باید بست...

دنیای دیگر باید دید...

امروز دلم نمیخواست از خواب بیدار شم...

شکوه...

من اگر جای سنتور جان دل بودم قطع به یقین شکایت نامه ای علیه خودم و مضراب ها مینوشتم به این مضمون:

"دخترک بی رحم،دلخور از بی رحمی روزگار بر تن خسته ام میکوبد رفیق های جان را!!!امانم دهید..."

نمیدونم چرا من با خودم حرف میزنم ولی خودم جوابم رو نمیده!!

خودم!!!قهری؟!

کاش سلفژ نبود تا با خیال راحت میگفتم پس این عید کوفتی کی تموم میشه!!!!!

مثبت نوشت:اوضاع تمرین خوب است...


یه وقتایی...

یه وقتایی آدم واقعا دلش میخواد با یکی غیر از خودش حرف بزنه...

انسانم آرزوست...