اونقدر کل جونم درد میکنه که نمیتونم تکون بخورم...
آیا من پیر شدم یا تو این یک ساله برنامه های باشگاه ها اینچنین سخت و نفس گیر شده؟؟؟؟
یعنی میشه فردا خواب بمونم نرم باشگاه؟؟؟
به خاطر این بدن درد لعنتی اصلا تمرین نکردم...
امروز بالاخره طلسم باشگاه رفتنم شکست...
ولی دیگه سنم رفته بالا یکم که ورزش میکنم حال مرگ بهم دست میده...
دیشب بر سر مضراب جان کلاه نمدی گذاشتیم،چه خوش صدا سازی دارم و چه خوش دست مضرابی...
کماکان در حال روان کردن دست در شور هستم...
وضعیت تمرین سلفژ مساعد است...
فلوت و تنبک جان از من دلخورن و همراهی نمیکنن چون کمتر میرم سراغشون...
دلم فلوتم رو خواست،برم تمرین و بعدش خواب...
کاش صبح خواب بمونم نرم باشگاه!!!!!⊙_⊙
شب سرشاری بود..
پر از شوخی و خنده...
ابتدا زیارت اهل قبور و بعد سرخه حصار و...
تا همین الان یعنی چهار و نیم صبح...
با خاله های جان و خانواده توتی...
تو راه برگشت جلوی پادگان ها زدیم بغل و صدای آهنگو رسوندیم به آسمون و پسرا رقصیدن،جوری جو باحال بود که یه ماشین که رد شد دنده عقب گرفت و میخواستن پیاده شن اونا هم برقصن که یهو ماشین گشت پلیس اومد آژیر زد و هممون در رفتیم...
گاهی چقدر ساده میشه خندید...
منتظرم اذان بگه نماز بخونم بخوابم...
خدایا به همه از این دلیل های کوچیک واسه خنده های بزرگ و از ته دل بده...
گاهی وقتا فقط دلت میخواد که بخوابی...
دلم برای خاطراتی که هیچوقت شکل نگرفت،لحظاتی که هیچوقت سپری نشدن و آدم هایی که هیچوقت ندیدمشون عجیب تنگ شده...
خاطرات و لحظات و آدم هایی که اگر داشتمشون...
همینه که باعث میشه همش خوابم بیاد...
شاید اونجا منتظرم باشن...
موسیقی نوشت:
سازم صدام نمیکنه...