امتحان سلفژ به خیر گذشت...
ولی حال من خوب نیست...
این از حماقت منه!!!!
خیلی از حرفایی که میشنوم بخاطر اینه که گاها بی نهایت بزدل میشم!!!!
هیچوقت جرات ابراز خودم رو نداشتم...
از خودم خستم...
این نمایش مسخره ای که راه افتاده اصلا تو سلیقه من نیست...از لبخندای موذیانه و معنا دار متنفرم...
دلم میخواد برم یه جایی فقط به آسمون زل بزنم و هرچقدر دلم میخواد داد بزنم...
دلم آرامش میخواد...حتی نمیدونم حسش چی هست؟!
فعلا نسبتا خوبم ولی فردا...
امتحان سلفژ چیز خیلی عجیبیه...
امشب از اون شباییه که چشمام خواب رو گم کرده!!!!
یه شبایی هست که حال شقایق اصلا خوب نیست...
این شبا روز به روز که میگذره داره بیشتر میشه!!!
من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم...
که بیاید علف خستگیم را بچرد...
من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگ ترین دریای دنیا بشم...
هه!!!!
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین...
من اصلا نمیتونم فراموش کنم ولی خیلی خوب میتونم تظاهر کنم...من میخندم ولی از خنده لبم تا خنده دلم یه دنیا فاصلست...
زندگی عجیب به من دهن کجی میکنه و من عجیب سیب زمینی وارانه ادامه میدم...
شاید زندگی همین باشد...
شاید اگه میتونستم خودم رو دوست داشته باشم شرایط جور دیگه ای بود!!!!!
شقایق از دور زیباست...شقایق از دور های دور زیباست...
هیچوقت نباید اجازه بدم کسی نزدیکش شه...(پیشنهاد سراغی)
کاش اسم دوست به هرکسی اطلاق نمیشد!!!!این نظر شخصیه بندست!!!کاش میشد هم دانشگاهی و هم صحبت رو فقط به این نام ها خطاب کرد و ما آدم ها چه راحت به هرکسی دوست میگیم...