من همونیم که تو مهمونیا یهو برمیگردن سمتم و میگن:"خب شما چطوری؟!"
بعله اینجوریاست...
و همیشه همینطور بوده.یه دختر کوچولوی هنرمند که هیچوقت جرات ابراز خودش رو نداشت و هیچوقت هم جدی گرفته نشد!!!
ناراحت نیستم ولی قطعا خوشحال هم نیستم!!!!
اما خدا رو شکر آبجی کوچیکه اینطوری نیست و خیلی خوب شخصیتش تو جمع شکل گرفته...
دوستش میدارم و نگاه کردن بهش برام لذت بخشه...
امروز هم سلفژ کار کردم!!!!یعنی از خودم متعجبم و ازینکه از تمرین سلفژ دارم لذت میبرم...
باید مطالعه موسیقیایی رو هم شروع کنم...
دیروز فاصله دوم بزرگ و کوچک رو کار کردم امروز فاصله سوم کوچک...
رنگ سه گاه رو هم تموم کردم البته نه تمام و کمال!!!نیاز به تمرین بسیار داره...
برم نماز بعدش کمی فلوت کار کنم که بیشتر از خودم راضی باشم...
پ.ن:
چند روزیست کتاب بیشعوری رو شروع کردم،یه حسی بهم میگه منم به بیماری بیشعوری مبتلام که باید درمانش کنم...
کتاب خوبیست که با قلم طنز نویسنده گویاتر تاثیرگذارتر شده...