سلام یکی که نمیدونم کی هستی!!!

امشب میخوام باهات حرف بزنم!!!

راستش رو بخوای یه چندوقتیه انگیزمو راجب همه چیز از دست دادم...

یه جور خاصی شدم!!!یه جوری که انگار میخوام باشم ولی نباشم...

یه جور نظاره گر خاموش طور وار!!!!

میدونی تازگیا دارم به چیزایی که خیلی وقته ازشون فرار میکنم فکر میکنم...بهم کیف نمیده ولی کنجکاوم میکنه!!!

چیزایی که دارم حالم رو خوب نمیکنه!!!سازم که همه عشق و امید و خواستم بود راضیم نمیکنه...اصلا حتی پام نمیکشه برم سمتش!!!

چیزی شده؟!شاید مریضم هان؟!

میگما اصلا تهش که چی؟!

من بیشتر بخوابم یا بیشتر ساز بزنم فرقی هم میکنه؟!من در نهایت شقایقم...گاهی حس میکنم اسم شقایق یه جور طلسمه رو من!!!!

غر نمیزنم...فقط کنجکاو شدم...از اینهمه نمیشه ای که توی زندگیم میاد کنجکاو شدم...

کیمیاگر میگه افسانه شخصی!!!میگه کائنات همراه افسانه شخصی آدما میشن!!پس چرا همراه افسانه شخصی من نمیشن؟!افسانه من افسانه نیست؟!

دلم میخواد حالم خوب شه...دلم میخواد با جون دل برگردم سمت سازم...دلم میخواد نداشته هام وارد زندگیم شن...ولی از ریسک متنفرم...از آدمای جدید متنفرم...از کسایی که منو اونجور که خودشون دوست دارن میخوان متنفرم...

یعنی تو دنیا آدمای خلی مثل خودم هستن؟!پس کجان؟!چرا نمیان دور هم خوب باشیم؟!

در کل خستم...دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه...خستم و نمیدونم باید چیکار کنم با این زندگی که رنگ روزمرگی گرفته!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
من‌ها دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 01:16 http://manhatanha.blogsky.com/

منم همین حس و حال رو دارم.

تلخه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.